سلام مامان قهرمانم :میدونی...حالا كه روز تولدته من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی دونستیم چی بخریم...
دختر خاله می گفت: برات یه دست كامل لوازم آرایش بخریم...می گفت: اگه مامانت آرایش كنه زخم های روی صورتش كمتر معلوم می شه ..
می گفت: زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر كلاس بره ...می گفت: شاگردهاش می فهمند كه شوهرش اون رو...میدونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری ...آخه همه شرو می دی پول دارو و بیمارستان بابا ...بابا هم كه تو رو كتك میزنه ...فحش می ده...حرف هایی می زنه كه ما نمی فهمیم ...فقط می بینیمو گریه می كنیم...من و آبجی خوب می فهمیم كه وقتی بابا موجی می شه تو دستایمارو می گیری و می بری تو اتاق دیگه...بعد می ری تا بابا كتكت بزنه و موهای قشنگتو بكشه...من و اون خوب می دونیم چرا این كارو می كنه...اخه اگه تو نری جلوی بابا اون خودشو می زنه ...دست خودش نیست...تو هم چون بابا رو خیلی دوست داری نمی خواهی بابا خودشو بزنه ...به قول خودت یه ذره از سهمت و فداكاری هاش رو میدی...از تركش های توی بدنش...از موجی شدنش...از...ما می فهمیم كه وقتی بابا اروم می شه سرش رو می گیره و چقدر گریه می كنه...وقتی می فهمه چیكار كرده ناراحت می شه...دستت رو می بوسه...تو هم گریه می كنی ...من و ابجی صدای گریه تو و بابا رو می شنویم...مامان جون ، مامان خوب و قهرمانم: پس سهم ما چی می شه؟ما هم می خوایم مثل تو وبابا قهرمان باشیم...می خوایم روز تولدت پول هامون رو بدیم به تو تا برای بابا دوا بخری...فقط تو رو خدا این دفعه بذار بابا ما رو جای تو كتك بزنه..."راستی مامان جونم ، تولدت مبارك"